1
فرهنگ و هنر
- ۰۰:۵۹

حکایت مرد اسیر و شاه
در یكى از جنگ‌ها، عده‌اى را اسیر كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یكى از اسیران را اعدام كنند...
در یكى از جنگ‌ها، عده‌اى را اسیر كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یكى از اسیران را اعدام كنند. اسیر كه از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

  وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز

ملک پرسید: این اسیر چه مى‌گوید؟
یكى از وزیران نیک محضر گفت: ای خداوند همی‌گوید:

  والكاظمین الغیظ و العافین عن الناس

ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.

وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی.  چنان‌كه خردمندان گفته‌اند:

  دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز

 

هر كه شاه آن كند كه او گوید
حیف باشد كه جز نكو گوید

گلستان سعدی.
شعر























آخرین عناوین